یکی از بچه ها خوابش را دیده بود. تو خواب، آدرس داده بود که بیائید فلان جا منزل ما. هیچی ازش نمی دونستیم. آدرس درست بود. کوچه ی شهید هرندآور فرد
مادر شهید می گفت چند سال پیش که قرار بود طبقه ی بالای خونه مون را اجاره بدیم آقای مستاجر مرتب میومد و به عکس شهید نگاه می کرد. علت را که پرسیدیم گفت دنبال خونه می گشتم و مستاصل شده بودم چون هیج جا گیرم نمیومد تا اینکه خواب این شهید را دیدم و آدرس اینجا را داد و گفت فقط یادت باشه به مادرم بگی برای من یه آش نذری بپزه و خیرات بده.
حاج خانم وقتی به این جمله رسید چشماش پر از اشک شد و گفت آخه احمدرضا خیلی آش دوست داشت.
مادر، تعریف می کرد که پسرش اوایل جنگ راهی جبهه میشه. دو سال هیچ کس از احمدرضا خبر نداشته تا اینکه بالاخره یه نامه می رسه که نشون می داده در یکی از اردوگاه های عراق روزهای اسارت را سپری می کنه.
پدرش مرشد اکبر، که خودش از مداحان اهل بیت بوده و حالا به رحمت خدا رفته، مرتب به همه دلداری می داده که در راه خدا باید صبر و استقامت داشت.
با آزاد شدن اسرا، احمد رضا هم به میهن برمی گرده. بعد از حدود هفت سال
همه ی بچه ها بزرگ شده بودند و احمد رضا بزرگتر. مادر تعریف می کرد که مردم کلی خوشحالی می کردند و حلقه های گل بود که به گردن احمد رضا انداخته می شد اما من می دیدم که احساس درد می کنه. یک هفته از آمدن احمدرضا می گذشت که بیمارستان رفتن های او شروع شد. نامردها، یک جای سالم در بدن او نگذاشته بودند. علت درد کشیدن های او مشخص شد.
خیلی طول نکشید. شاید یک سال که احمد رضا به جمع رفقای شهیدش پیوست
بچه ها دمتون گرم
اجرتون با شهدا
تا این پست مطلب را میخوندم 3 دفعه مو به تنم سیخ شد ....
التماس دعا
تو این شبها منم خیلی دعا کنین